ﺩﺭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ :ﺣﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮﻣﯿﺬﺍﺭﻥ
"ﻏﯿﺮﺕ"
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﻣﯿﮕﻦ
"ﺣﺴﺎﺩﺕ"
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﻢ
"ﻋﺸﻖ"
.ﺗﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﺎﺷﯽ :ﻧﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻪﺣﺴﻮﺩ!!!
حالا واجبـــ بود اینو میپوشیدی ...
وقتی یه دختر بخاطر یه پسر اشک میریزه ،
یعنی واقعا دوسش داره...
اما ....وقتی یه پسر بخاطر یه دختر اشک بریزه ،
یعنی دیگه هیچوقت نمیتونه کسیو مثل اون دوست داشته باشه ....
و هم اکنون که ما برادران دالتونی ها گرد هم جمع شده ایم خواستار گفتن مطلبی ناراحت کننده هستیم :
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه
وای وای وای وای وای وای وای وایییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اهه اهه اهه اهه اهه اهه
خبر مرگمون میخوایم بریم مدرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
از این به بعد با صدای ملایم و آرامش بخش ساعت از خواب بیدار شده ( اونم چی 6 صبح ) و به مدرسه ،
مکتب علم میرویم و همچنین هر روز صورت نورانیه معلممان را نظاره گر میشویم و بعد از ظهر با شادی ( یه وقت فک نکنی خسته ایما نه نه نه اصلا )
به خانه برگشته و باید همچون حیوانی چهار پا ( خر ) درس بخوانیم !!!!!!!!!
مارا عفو کنید !!!!!!
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ،
هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ،
هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ،
هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ،
یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست....
هوای دلم که ابری میشود ،
تنها یک معنی دارد : تو نیستی و من بهانه گیر شده ام !
نمی گویم باش ؛ بمان ؛ یا... بیا برگرد ... تنها تمنایم این است :
قفس تنگ سینه ام را گشایشی ده
به وسعت تمام دل تنگی هایم برای تو ..
ین روزها هر کسی به فکر خودش است،
تنها منم که به تو فکر می کنم. میدونی!!!
آدماي امروزي . . .
جوري دوستت دارن که ،
تهش يه سودي هم واسه خودشون داشته باشه !
در یک چهار راه، که ادرسش اهمیتی ندارد یک دختر، که اسمش را کاری نداریم وایستاد و منتظر ماند و نرفت
مردانی، که به سطح فرهنگشان کاری نداریم از کنار دختر، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد
به خیابانی، که تعداد ماشین هایش را بیخیال میشویم وارد می شدند
چراغ قرمز و ترافیک بود و کسی نمی ایستاد، یک انگشت توهین امیز، چند صد کلمه ی تحقیر کننده با پیکر دختر برخورد کرد
از کشوری که اسمش را نمی بریم
از مردمی، که نامهایشان را فراموش می کنیم
از آیینی که نقشش را در این حادثه انکار میکنیم!!!
شب های باقی مانده ی عمرم ... به این سادگی صبح نخواهند شد
خیالی نیست ...
مانده ام در چشمانی به اون زلالی جا دادی اون همه ریا را
نوشتههاي يك كودك نفهم
نام ونام خوانوادگي :.............
كلاس: دبستان
موضوع انشاء :سال گذشته را چگونه گذرانديد؟
قلم برقلب سفيدكاغذمي گذارم وفشار مي دهم تا انشاء ام را آغاز شود.سال گذشته سال
بسيارخوبي وپر بركتي ميباشد
سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي چرخ رفت وله گشت وما
در مجلس ترحيمش شركت كرديم وخيلي ميوه وخرما وحلوا خورديم وخيلي خوش گذشت.ماخيلي
خاك بازي كرديم من هرچي گشتم پسرخاله ام را پيدا نكردم.در آن روز پدرم مرا با بيل
زدبدون بي دليل !من درپارسالخيلي درس خواندم ولي نتوانستم قبول شوم ومن رااز مدرسه
به بيرون پرت كردند.پدرم من رابه مكانيكي فرستاد تاكاركنم واوستاي من هرروز من را
بازنجير چرخ ميزد وگاهي موقع ها كه خيلي عصباني مي شد من رابه زمين ميبست ودو سه
بار با ماشين يكي از مشتري ها از روي من رد مي شد. من خيلي در كارهاي خانه به مادرم
كمك ميكنم. مادرم من را درسال گذشته خيلي دوست ميداشت ومن را خيلي ماچ ميكند ولي
پدرم خيلي حسوداست ومن را لاي در آشپزخانه ميگذاشت .درسال گذشته شوهر خواهرم
وخواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند وخواهرم بسيار حامله است وپدرم مي گويد يا پسر است
يا دوقلو ولي من چيزي نمي گويم چون مي دانم كه بچه اي به اين اندازه از هيچ كجاي
خواهرم در نخواهد آمد!
درسال گذشته ما به مسافرت رفتيم وباقطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم راعصباني
كردم واو براي تنبيه من را روي تخت خواباند وتخت را محكم بست ومن تاصبح همان گونه
خوابيدم!پدرم در سال گذشته خيلي سيگار مي كشيد ومادرم خيلي ناراحت است وهي به من مي
گويد :كپي اوغلي ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد پدرم عصباني مي
شود.درسال گذشته مابه عيد ديدني رفتيم ومن حدودا خيلي عيدي جمع كردم ولي پدرم همه
آنها را از من گرفت وآنت ماهواره خريد كه بسيار بد آموزي دارد ومن نگاه نمي كنم
وپدرم از صبح تا شب شوهاي بي ناموسي نگاه ميكند وبشكن ميزند.پدرم درسال گذشته رژيم
گرفته است وهر شب با دوست هايش آب وماست وخيار مي خورد ومي خندد وگاهي وقتا هم آب
با چيپس وماست موسير ..
اين بود انشاءمن
مينويسم نامه و روزی از اينجا ميروم
با خيال او ولی تنهای تنها ميروم
در جوابم شايد او حتی نگويد کيستی
شايد او حتي بگويد لايق من نيستی
مينويسم من که عمری با خيالت زيستم
گاهی از من ياد کن ، حالا که ديگر نيستم
بیا بوست کنم
تو
کاش...
من تو را داشته باشم
وخدا هی بپرسد :
دیگر چه میخواهی ؟
بگویم :
هیچ همین کافیست